رقصنده با بید
بی خیال
بی اضطراب
رقص من از روی بی تابی و بی خبری بود
نه از روزگار خوش
تا اینکه روزی بید سرسبز و خوش قامتی دیدم
در بیابان بی آبی !
به کنارش رفتم و رقصیدم
اما این بار با احساس جدیدی که قلبم نمی دانست چیست!؟!می خواستم رقص کنان بخوانم
که اگر روزی رقص از یادم رفت
آن بید ِ همیشه سبز ، مرا از نبض ِ صدایم بشناسد
روز ها برایش رقصیدم و از آن احساس پاکم به او دادم ، بی هیچ جوابی !
صدای قدم های حسادت ها از دور می آمد
همه میگفتند بید از تو بیزار است!
من هم با خنده می گفتم اگر از من بیزار و پریشان است ، چرا هنوز در شاخه هایش می رقصم؟
احساسی به من می گفت
احساسی به من می گفت
بید ِ زیبایم هر روز تماشاچی این رقص است و از آن خوشحال
و می گفتند بید ِ تو نا بیناست برای کور می رقصی؟
من هم با غرور می گفتم بید ِ من با جریان هوا به رقصم می نگرد
حسادت جای خود را به فتنه داد !
فتنه هم کارِ خود را کرد....
روزها از پی هم می گذشت و من همچنان با بید ِ پریشانی می رقصیدم
تا اینکه گفتند رقص بس است! ! بید ِ تو دیگر مُرد مُرد مُرد ..
تا اینکه گفتند رقص بس است! ! بید ِ تو دیگر مُرد مُرد مُرد ..
من هم با گریه گفتم برای کُنده ِ سوخته و خاموش او می رقصم
تنها او راز رقصم را می دانست
چرا که تنها او بوی راستی ومحبت داشت
......
می دانمروح او همچنان پا برجاست
او مرا می بیند
هنوزم در آغوشش
هنوزم می رقصم .
1389/3/21
میلادPaint :watercolor by Milad.D
poem: MIlad.D